۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

دلنوشته دختران موسوی و رهنورد در آستانه بهار


سحام نیوز: دختران میرحسین و رهنورد در یادداشتی با اشاره به محدودیت ها و فشارهایی که در ایام حصر بر پدر و مادرشان رفته از آخرین ملاقات پر مامور و مراقب، بعد از ماه ها بی خبری می گویند و می نویسند: آن‌ها را که می‌برند مامور‌ها بازو به بازوی هم می‌دهند تا ذره‌ای نزدیک پدر و مادر نشویم. درود برشما که در بند ظالمین هم که باشید صاحبان بند از فکر و کلامتان تا این حد نگرانند!
به گزارش کلمه، دختران همراهان جنبش سبز مردم ایران که سومین سال را بدون دور از پدر و مادر خود تحویل کردند در این یادداشت نوشته اند: در این شهر زندان هست اما زندان در شهر نیست بگذار دیگران در باغ‌ها بچرخند و غلت بزنند و یادشان هم نباشد. ما انصاف را در باریکه بن بست محصور اختر می‌جوییم. بگذار دیگرانی باشند که مقام به مقام بدوزند، شبانه روز بدوند برای ربودن لقمه نانی و یا تکه میزی، هزار دلیل و هزار و هزار بهانه و دروغ بتراشند. ما را چکار که دلمان زائر همیشه ستاره‌های اختر است. دلمان زیارت می‌خواهد. زیارت هوای پاک ستاره…
پیشتر، این سایت خبر داده بود که دختران موسوی و رهنورد آخرین بار در روز ۳۰ اسفند توانستند با پدر و مادر خود ملاقات داشته باشند؛ ملاقاتی که در فضای امنیتی و با حضور ماموران در ساختمان مجاور محل سکونت موسوی و رهنورد صورت گرفت.
این سومین نوروزی است که موسوی و رهنورد و کروبی در حصر خانگی می گذرانند. اما حاکمیت نه به محاکمه علنی و عادلانه رهبران جنبش سبز تن داده، نه حاضر شده حق قانونی و شرعی آنها برای آزادی از حبس خانگی غیرقانونی را بپذیرد و نه حتی ابتدایی ترین الزامات حقوقی و بدیهی ترین حقوق یک زندانی را درباره آنها مراعات می کند.
نخست وزیر هشت سال دفاع مقدس و همسرش، پس از این ملاقات نوروزی هیچ دیداری با هیچ یک از اعضای خانواده نداشته و حتی از تماس تلفنی هم محروم بوده اند.


متن کامل این یادداشت در ادامه آمده است:
اینجا بهار آمده است. روی درخت‌ها. کف خیابان‌ها، توی خانه‌ها و بادی هم که می‌وزد، بارانی که لطیف می‌چکد بهاری است. بهار ما اما محبوس است. چه فایده که سه نوروز را تنها دلخوش به عکسی سر هفت سین، نو کرده باشی. عکسی با حاشیه سبز و پدر و مادری محبوس در قاب، حصر حبس زندان این یعنی که بهار هم زندان باشد:
در این شهر در این روز‌ها کنار زندان‌ها ی دیگر که دل انگیز نغمه‌های امید بخشی را در آن‌ها به بند کشیده‌اند یک زندان دیگر هم هست. تنهای تنها، بی کس است حتی از همگنانش هم جداست. همه کس او خداست و بس. آخر وقتی بهار باشد یا قرار باشد بیاید دیگر کسی حوصله فکر کردن به چنین جاهای دلگیری را ندارد، وقت ندارد. کارهای مهمتری هم هست و فرصت‌ها تنگ اصلا مگر چه می‌شود در آسمان این شهر بگذار یک ستاره هم بشود زندان! اختر هم که باشی گاهی چند در نصب می‌کنند، میله می‌زنند، تفنگ می‌کارند، نفرت شکوفا می‌کنند، گلوله و سیمان و سیاهی انبار می‌کنند و شهر را از تو می‌گیرند تبدیل می‌کنندت به زندان! 
سردرگم تحویل های بی معنی و تغییرهای عجیبیم! زمانه ایست، خوبان به زندانند و بدان بر مسند و خرامان در هوای بهاری… در چنین حال بی‌احوالی ای مگر می‌شود سالی دیگر را به شادی به دلی باز نو کرده باشی؟ نیکانی که بوی دوست داشتن، راستگویی، آگاهی و شرف می‌دهند، باید که سال را محبوس و بی‌بهار پشت درهای محبس‌ها تحویل کنند و ما هم که این طرف در نشسته‌ایم هی محاسبه زمان می‌کنیم اما سال مان تحویل نمی‌شود. روزگار عجیبی ست! تقویم‌ها هم عوض شده اند، برای ما دو سال چه تلخ و سخت گذشت. آسان نبود اما سعی کردیم با‌‌ همان ایمان و آرمان سبزمان خمیده نشویم و نشدیم در اختر پاستور، در این سال‌های سبز اما ابری، پدر و مادر خانه را بهشت کرده‌اند.
زندان اختر به رغم خواست زندانبانان پیر و جوانش، فارغ از آنکه از دست سپاه به دست وزارت اطلاعات منتقل شده است، خانه مهربانی هاست، روز‌ها می‌گذرد که آن دو مهربان از ما دور نگه داشته شده، از باریک درز بازمانده پشت میله‌ها و درهای جوش داده شده به کبوتر‌ها دانه می‌دهند. همدم شان نه فرزندان که کبوترهای آزادی است که پشت میله‌ها می‌نشینند و آواز می‌خوانند. مادر می‌گفت پرندگان خیل فرشتگان خدایند که می‌فرستد تا تنهایی از ما ببرد.
زندان اختر عبادتگاهی شده است که به قول پدر، زهره‌اش عارفه ایست و هر لحظه‌اش غوطه وری در بی زمانی باغ خدا: بهشت ساخته‌اند «خدایا! محبت تو را می‌خواهم و دوست داشتن کسی که تو را دوست می‌دارد و دوست داشتن هر کاری که مرا به نزدیک شدن به تو وصل نماید و تو را برایم از هرچه غیر توست دوست داشتنی‌تر می‌کند و اینکه محبتت مرا به رضای تو وا دارد و شوقم به تو مرا از سرکشی در برابرت باز دارد…» (برگرفته از صحیفه سجادیه) 
در این برزخ زمین و آسمان اما بهار مجروح است.
قلب پدر از این همه دروغ و سایه ی در و دیوار که به نا‌حق کشیده شده است دور خانه‌اش، مردم کشورش، سخن حقش، گرفته است و سلامش، سکوتش و هرچه هست نگرانی برای کشوری که هردمش بهاری می‌توانست باشد سبز، که باغ پرشقایقش حرمت نگهداشته شود و دور بماند از این خزان بی‌مروت و خشمناک… و اما مادر آن رهنورد پر از شور و شوق؛ دو زن، دو زندان‌بان همیشه در کنارش، در آخرین ملاقات به جای هر حرفی که نمی‌گذارند گفته شود که ماه های مدام بی‌خبری، در دل‌هایمان جمع کرده است وصیت می‌کند… مرد زندان‌بان‌‌ همان یک چند دقیقه بعد از ماه‌ها قطع کامل ارتباطات را هم تاب نمی‌آورد در‌‌ همان اندک دقایق دیدار مدام به ساعت نگاه می‌کند که شام شاد و لذیذ با خانواده در شب اول سال نو بهاری و سر سفره زندان بانیش سرد نشود…‌‌ همان سفره‌ها که جان پاک را آلوده می‌کند به شغل پر ننگ دروغ گفتن، بستن قفل‌ها و برکشیدن تفنگ‌ها…
ما را با پدر و مادر اما گفتگو هاست: زان که آنجا جمله اعضا چشم می‌باید بود و گوش. آن‌ها مثل چشمه پاک شده‌اند و چشمه چقدر زیباست و ما چقدر تشنه. دل به چشمه می‌سپاریم و در بی‌زمانیشان غرق می‌شویم.
آن‌ها را که می‌برند مامور‌ها بازو به بازوی هم می‌دهند تا ذره‌ای نزدیک پدر و مادر نشویم. درود برشما که در بند ظالمین هم که باشید صاحبان بند از فکر و کلامتان تا این حد نگرانند!
بله در این شهر زندان هست اما زندان در شهر نیست بگذار دیگران در باغ‌ها بچرخند و غلت بزنند و یادشان هم نباشد. ما انصاف را در باریکه بن بست محصور اختر می‌جوییم. بگذار دیگرانی باشند که مقام به مقام بدوزند، شبانه روز بدوند برای ربودن لقمه نانی و یا تکه میزی، هزار دلیل و هزار و هزار بهانه و دروغ بتراشند. ما را چکار که دلمان زائر همیشه ستاره‌های اختر است. دلمان زیارت می‌خواهد. زیارت هوای پاک ستاره…

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر